.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۹۶→
سنگ قبرخودم وبشورم الهی!اینجوری میخوام کاری کنم که ارسلان زبون بازکنه؟...باصدای یه زنگ از ترس سکته کردم اون وقت چجوری می خوام جلوش عشوه بیام وبه حرفش بیارم؟
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم لبخندبزنم تا این استرس وازخودم دور کنم!
بانگرانی و وسواس آخرین نگاهم وحواله آینه کردم تا ازخوب بودن چهره وسرو وضعم مطمئن بشم.
باالخره از اتاق دل کندم وبه سمت هال رفتم.درست روبروی در وایسادم ونفس عمیق دیگه ای کشیدم.چشمام وبستم وزیرلب زمزمه کردم:
- ارسلانه دیگه...ترست واسه چیه دیوونه؟
آب دهنم وقورت دادم وبعداز یه نفس عمیق،درو بازکردم...وبا یه جفت چشم مشکی روبرو شدم.
نگاهم که به چشماش افتاد،دل بی قرارم آروم گرفت!انگار نگاهش شدیه آرام بخش روی تموم استرس ها وآشفتگی هام...تنم آروم آروم وکم کم گرم شد...حالم هیچ شباهتی به چند دقیقه قبلم نداشت!آرومِ آروم بودم...
یه خوشحالی غیرقابل توصیف تووجودم شعله وردشه بود...یعداز این همه مدت ارسلان ودرست روبروی خودم می دیدم واین برای من عالی ترین اتفاق ممکن بود.برعکس چند ثانیه پیش که داشتم از ترس سنکوب می کردم،توآرامش عجیبی غرق بودم.
چقدر دلم برای این چشماتنگ شده بود...
ارسلانم خیره شده بود به من...نگاهش عجیب بود!حس کردم برق تحسین وتوچشماش می بینم.
یعنی ارسلانم مثل خودم فکرمی کنه که خوشگل شدم؟!یا شاید توهم زدم؟
نگاهش آرامش بخش بود...مثل همیشه!تواون نگاه گیرای عجیب وغریب دلتنگی موج میزد!نگاه منم همین شکلی بود...یه دلتنگی مشترک وبین نگاه خودم و ارسلان پیدا کردم!ازفکراینکه ارسلانم به اندازه من دلتنگ بوده ونگاهش شبیه نگاه منه،ته دلم غنج رفت!
اونقدر دلتنگش بودم که دلم می خواست بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم اما خب ضایع بودهمین دم در،می پریدم بغلش می کردم!لاقل بذار یه ذره بگذره بعد!
زمان طولانی بهم خیره بودیم...خیره خیره نگاهش می کردم تا تمام دلتنگی های این دوری وجبران کنم!
همون طورکه به چشماش خیره شده بودم،لبخندی روی لبم نشست وگفتم:سلام!
لبخند زد...یه لبخند از جنس مهربونیای همیشگیش!
زیرلب گفت:سلام...
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم لبخندبزنم تا این استرس وازخودم دور کنم!
بانگرانی و وسواس آخرین نگاهم وحواله آینه کردم تا ازخوب بودن چهره وسرو وضعم مطمئن بشم.
باالخره از اتاق دل کندم وبه سمت هال رفتم.درست روبروی در وایسادم ونفس عمیق دیگه ای کشیدم.چشمام وبستم وزیرلب زمزمه کردم:
- ارسلانه دیگه...ترست واسه چیه دیوونه؟
آب دهنم وقورت دادم وبعداز یه نفس عمیق،درو بازکردم...وبا یه جفت چشم مشکی روبرو شدم.
نگاهم که به چشماش افتاد،دل بی قرارم آروم گرفت!انگار نگاهش شدیه آرام بخش روی تموم استرس ها وآشفتگی هام...تنم آروم آروم وکم کم گرم شد...حالم هیچ شباهتی به چند دقیقه قبلم نداشت!آرومِ آروم بودم...
یه خوشحالی غیرقابل توصیف تووجودم شعله وردشه بود...یعداز این همه مدت ارسلان ودرست روبروی خودم می دیدم واین برای من عالی ترین اتفاق ممکن بود.برعکس چند ثانیه پیش که داشتم از ترس سنکوب می کردم،توآرامش عجیبی غرق بودم.
چقدر دلم برای این چشماتنگ شده بود...
ارسلانم خیره شده بود به من...نگاهش عجیب بود!حس کردم برق تحسین وتوچشماش می بینم.
یعنی ارسلانم مثل خودم فکرمی کنه که خوشگل شدم؟!یا شاید توهم زدم؟
نگاهش آرامش بخش بود...مثل همیشه!تواون نگاه گیرای عجیب وغریب دلتنگی موج میزد!نگاه منم همین شکلی بود...یه دلتنگی مشترک وبین نگاه خودم و ارسلان پیدا کردم!ازفکراینکه ارسلانم به اندازه من دلتنگ بوده ونگاهش شبیه نگاه منه،ته دلم غنج رفت!
اونقدر دلتنگش بودم که دلم می خواست بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم اما خب ضایع بودهمین دم در،می پریدم بغلش می کردم!لاقل بذار یه ذره بگذره بعد!
زمان طولانی بهم خیره بودیم...خیره خیره نگاهش می کردم تا تمام دلتنگی های این دوری وجبران کنم!
همون طورکه به چشماش خیره شده بودم،لبخندی روی لبم نشست وگفتم:سلام!
لبخند زد...یه لبخند از جنس مهربونیای همیشگیش!
زیرلب گفت:سلام...
۲۳.۳k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.